تاریخ درج پنجشنبه 21 دي 1396 در 10:38 کد خبر : 1926
ف

خاطره گویی

خاطره گویی

ابوالقاسم پوست شور-کربلای5

خاطره گویی

.:: خاطره ای از برادر ابوالقاسم پوست شور ، فرمانده گروهان ادوات  ::.

بعد از عملیات ناموفق کربلای 4، برج ده سال 65 بود که ابلاغ کردند که برویم برای عملیات کربلای 5، آقای خادم به همراه آقای اسدی ، رضایی و قاسمی رفتند و منطقه را توجیه شدند بعد آمدند و آقای خادم درسولة مخصوص خودش فرماندهان گروهانها را خواند و بنده هم بعنوان فرمانده گروهان آمدیم و توجیه شدیم و سه چهار روز قبل از عملیات وارد منطقه شدیم. فقط هم گروهان اداوات را بردند وارد منطقه شدیم و ارتشی های که از قبل آنجا بودند وسائل شان را جمع کردند و رفتند.

حاج آقا خادم به من گفتند که سریع اینجا سنگر سازی کنید سنگرهای خمپاره تان را با فاصله هایی که خودتان می دانید بنا کنید، سنگرهای دوشکایتان را محکم کنید که ما می خواهیم از اینجا عملیات را شروع کنیم خوب ما هم چون می دانستیم عملیات را می خواهیم از اینجا شروع کنیم سنگرهای خیلی محکمی ساختیم هم برای دوشکاهایمان گونی های نو برایمان آورده بودند سنگر برای خمپاره هایمان ساختیم. شش تا خمپاره داشتیم یک خمپاره 82 عراقی و چهار تا هم دوشکا داشتیم همین طور که ما داشتیم سنگرهایمان را می ساختیم هی میدیدیم که از جاهای دیگر می آیند علامت گذاری می کنند، صحبت می کنند و ... بالاخره یک روز ازشان پرسیدم شما اینجا چه می خواهید؟ اینجا ما داریم سنگرسازی می کنیم گفتند که ما قرار است بیایم اینجا سکو بزنیم نهایتاً آمدند و جاهایی را مشخص کردند و سکو زدند برای ماشینی که بیاید بایستد و توپ 106 شلیک کند. چند تا سکوی دیگر هم در اطراف ما برای توپ 23 ضدهوایی زدند که به سمت دشمن مستقیم تیراندازی میکرد.

چهار شب بعد، شب عملیات بود و ما کاملاً به منطقه توجیه بودیم یعنی روی کالک که حاج آقا توضیح داده بود جلویمان سرتاسر آب و یک پدی بود که منتهی به خط عراق میشد، ابتدا سه تا سنگر کمین عراق بود و بعد کانالی به عرض 15 متر که داخلش آب و موانع هشت پروتوکا و ... بود خود عراقی ها وقتی می خواستند از روی این کانال عبور کنند یک پل 60 سانتی متحرک داشتند پل را روی آب حرکت می دادند ، می آمدند داخل کمینهایشان و مجدداً پل را بر می گرداندند که کسی نتواند از آب عبور کند استحکامات خیلی محکمی آنجا ایجاد کرده بودند که به نونی معروف بود یعنی دایره های سه طبقه ای که طبقه اول نیروهای معمولی شان سنگرسازی کرده بودند طبقه دوم سلاحهای نیمه سنگین و طبقه سوم که باصطلاح سقف این نونی بود سکوی پرتاب مشک بود یا تانک می آمد شلیک میکرد یا 106 کار گذاشته بودند استحکامات بسیار قوی ای که نفوذ به آنجا را واقعاً غیر ممکن میکرد ضمن اینکه آنجا رادار رازیت هم داشت یعنی وقتی آقای قاسمی (فکر میکنم) یا بچه هایی که با آقای خادم رفته بودند و توجیه شده بودند می آمدند و تعریف میکردند می گفتند که وقتی لباس غواصی پوشیدیم و رفتیم جلو برای توجیه شدن چند دقیقه ای نگذشت که دیدیم که قایق هاشان آمد روی آب یعنی این نشان میدهد که رادار رازیت آنها را گرفته بوده و و آمده بودند بررسی کنند زیر آب چه خبر است؟

در نهایت عملیات شروع شد ما در آن عملیات یک بی سیم بیشتر نداشتیم و من برای اینکه بتوانم بین تمام سنگرها ارتباط برقرار کنم به حاج آقا خادم گفتم اگر ممکن است برای ما از مخابرات تلفن بگیرید که من با تمام این سنگرها بتوانم با تلفن صحبت کنم ( در این فیلمها می بینیم یک عملیات که می خواهد شروع شود و این از نقاط ضعف فیلمهاست نشان می دهند که توپخانه ناگهان شروع می کند به زدن ، دوشکا این طرف می زند، خمپاره از آن می زند ) اما مادر عملیات این طور نبودیم، حاج آقا خادم که نزدیک کانال ها بود یا آقای قاسمی که نیروهای غواص را جلو می برد اگر آتش تهیه دوشکا می خواست با بی سیم به ما خبر میداد و ما هم همان موقع تعدادی گلوله دوشکا شکلیک می کردیم روی سنگرهای کمینی که مثلاً احمد قاسمی به ما اعلام کرده بود یا مثلاً حاج آقا خادم میگفت روی نونی ها را با خمپاره بزنید ما هم همان تعداد خمپاره می زدیم ، اینطور نبود که کل منطقه را زیر آتش خمپاره بگیریم و بعد هم مهماتمان تمام شود، لذا برای اینکه من بتوانم بین سنگرها ارتباط برقرار کنم و کار پیکمان را راحت تر کنم، خب شب بود، روبرویمان هم دشمن و پشتمان هم آب بود، بین تمام سنگرها تلفن کشیدم ه شامل یک سیم دو رشته ای بود که از سنگر اول کشیده بودم تا آخرین سنگر بعد برای هر سنگر یک تلفن از این قورباغه ای ها که برای خودش باطری دارد گذاشته بودم زمانی که تلفن را برمیداشتم و دستگیره تلفن را می چرخاندم ، کل تلفن هایی که به این خط وصل بود شروع به زنگ زدن میکرد به بچه ها گفته بودم وقتی تلفن شما زنگ زد، گوشی را برداری من اسم هرکسی را بردم فقط او گوشی دستش باشد، مابقی همه گوشی هایشان را بگذارند و به این ترتیب من خیلی راحت با تمام سنگرها ارتباط برقرار میکردم.

اگر می خواستم دوشکای شماره 2، ده دقیقه آتش بریزد گوشی را برمی داشتم، دستگیره را می چرخاندم همه گوشی هایشان را بر می داشتند بعد می گفتم زارع ، زارع که یکی از فرماندهان ما بود، گوشی را نگه میداشت بقیه می گذاشتند و می گفتم که ده دقیقه در مسیر شماره 2 تیراندازی کن به این ترتیب تمام قسمتها تحت کنترلم بود بدون اینکه بخواهم از این سنگر به آن سنگر بدوم و...

آن شب از یک نظر شب بسیار خوبی بود چون من بعنوان اولین کار عملیاتی ام، خیلی حساب شده کار کرده بودم، خیلی بدو بدو نکرده بودم و تمام سنگرها را با تلفن هماهنگ کرده بودم و ... از یک نظر هم شب بسیار بدی بود چون غذایی که به ما داده بودند حالا یا آلوده بود یا چی بود که همه بچه ها را از نظر مزاجی دچار مشکل کرده بود خوب آنجا هم که بیابان است و آب و دستشویی نبود و این مسئله خیلی اذیتشان میکرد این مسئله من و بچه ها را آزار میداد و از طرف دیگر هم خوب نظم کار واقعاً لذت بخش بود و... تا زمانی که صبح شد خبر پیروزی عملیات به گوش ما رسید، آقای راستگوهم در سنگر ما بود، می خندید و می گفت که الحمدالله ما پیروز شدیم، موفق شدیم و ... بعد حرکت کردیم به سمت نونی ها، مسیر پاکسازی نشده بود و به یک سری موانع برخورد کردیم و کار پاکسازی را بچه های دیگر انجام میدادند نهایتاً با موفقیت برگشتیم و به کوثر آمدیم. بچه های ادوات همه به سلام برگشتند جز تعدادی از دوشکاچی هایمان که با گروهان های پیاده رفته بودند چون حاج خادم گفته بود تعدادی از بچه ها را به گروهانهای پیاده معرفی کن تا اگر در بین راه دوشکاهای دشمن به تورشان خورد بتوانند از آنها استفاده کنند که تعدادی از این بچه ها شهید شدند از جمله شهید حسین باقری که دوشکاچی خیلی خوبی بود آقای رمضانی که پایش روی مین رفته بود همین دو سه نفر که خوب در هر عملیاتی این مسائل هست.

از مرحلة اول که برگشتیم ، حمامی رفتیم و استراحتی در شهر کردیم و مجدد رفتیم برای مرحلة دوم که شتی بود بنام پل یا زینب که در آنجا هم عملیاتی انجام و سه چهار تا از بچه ها واقعاً مجروح شدند یکی شان آقای فتح اله فرهادی بود سپاهی بود و دوشکاچی ما که سنگرش را با راکت زدند و پشت پایش حالت عجیبی پیدا کرده بود چند تا از بچه هایمان هم آنجا شهید شدند.

مرحلة سوم کربلای 5 هم که در کانال ماهی بود و تعدادی از بچه های ما هم آنجا شهید شدند از دیگر خاطراتی که در خصوص کربلای 5 یادآوری شد با توجه به جز آقای دهقان که مطالعه کردم، در جزوه مطرح شده بود که شام آن شب پلو و مرغ بود که مسموم بو در حالی که غذای آن شب سبزی پلو با گوشت بود.

در سنگری آقای راستگو بود دوسه تا بی سیم هم داشتیم که یکی از بی سیم ها با حاج آقا خدام در تماس بود و بی سیم دیگر اگر اشتباه نکنم (که نمی دانم از راست یا چپ عمل میکرد) آقای قاسمی یا آقای علی اکبر هشت وچهار بود ... و خلاصه 2 یا 3 تا بی سیم در اختیار آقای راستگو بود که در همان سنگر فرماندهی ادوات بودند که سنگر کوچک و مسقفی بود خدا رحمت کند حاج آقا ملکی هم در سنگر ما بودند و نزد بچه های ادوات آمده بودند.

غذای آن شب سبزی پلو با گوشت بود که در کیسه های فریزر ریخته بودند یک رزمنده ای داشتیم بنام آقای غلامی این وشکاچی ما بود یعنی مسئول یک از قبضه های دوشکا بود شب عملیات که فکر می کنم قبل از غروب آفتاب بود که شام را پخش کردند، حالا یا شام خودش را خورده بود یا نخورده بود آمد و به من گفت که برادر پوست شور ایثار نمی کنی؟ گفتم که چی را باید ایثار کنم؟ گفت گوشت های توی سبزی پلو را. گفتم که باشد این سبزی پلو مال تو گوشتهایش هم برای تو و ازآنجا که ما سه یا چهار قبل از عملیات در منطقه بودیم و در این مدت غذا برایمان یا بصورت جیره جنگی یا کنسرو و یا غذای باز آورده بودند من از همان غذاهایی که مانده بود با یک مقدار نان خوردم و از غذای آن شب اصلاً استفاده نکردم( یعنی از سبزی پلو با گوشت به هیچوجه استفاده نکردم)

اواسط شب بود، عملیات هم شروع شده بود که دیدم بچه ها مدام از سنگر دوشکا میدوند بیرون و برای قضای حاجت به دستشویی که آن پشت درست شده بود می رفتند. از غلامی پرسیدم چه خبراست؟ چرا اینقدر بچه ها دستشوی می روند؟ گفت که همة ما دل پیچه داریم و نمی توانیم خودمان را کنترل کینم. خدا رحمت کند شهید ملکی به بچه ها گفت که شما چرا این مسیر را از اینجا تا آنجا می روید خوب یک دستشویی بغل سنگر دوشکایتان درست کنید که بچه ها یک دستشویی صحرایی کنار سنگر درست کرده بودند و نهایتاً مسمومیت به حدی بالا گرفته بود که حدود 90% از بچه های گروهان یا کل بچه ها که از آن غذا استفاده کرده بودند همه اشان مسموم شده بودند.

البته مشکلی که ما داشتیم نسبت به بچه های دیگر گفته بود چرا که آنجا که ما مستقر بودیم خوب سلاحهایمان هم همانجا بود و می توانستیم از دستشویی صحرایی هم استفاده کنیم اما بچه هایی که جلوتر بودند و کارهای غواصی انجام میدادند و از غذا هم استفاده کرده بودند وضعیت بدتری داشتند.

بعد از مرحله اول که با موفقیت انجام شد به اردوگاه برگشتیم و زمان زیادی طول نکشید که حاج آقا خادم دستور دادند که آماده شوید برای مرحله دوم.

برای مرحله دوم ما را حرکت دادند و رفتیم به قسمتی که ابتدای کانال ماهی بود. در همان کانال هایی که عراقی ها سابقاً داخلش بودند سنگرهایی ساخته بودند که خیلی محکم و بتونی بود، دیوارهایش تماماً از بتون بود. دست راست کانال سنگرهای حفاظتی شان بود و جلوی سنگرهای حفاظتی آب بود. آبی که از کانال ماهی انداخته بودند و کلاً دشت شلمچه را آب پوشانده بود تا ایرانی ها نتوانند وارد شوند دست چپ کانال سنگرهای استراحتشان بود که سنگرهای خوب و محکمی بود سنگرها بصورتی بود که ما مجبور نبودیم دولا دولا راه برویم بلکه می توانستیم راحت ایستاده ره برویم و بالای سرمان باز هم دو سه وجب جا داشت، سنگرهای از پیش ساخته و بسیار محکمی بود بچه های ما آنجا استراحت می کردند و فکر می کنم یک شب هم ما آنجا خوابیدیم شب آرام و بدون مشکلی بود بدین معنی که توپخانه ها را تهدید نمی کرد اما البته صدای گلوله و مسائل دیگری که در جنگ است، خوب آنجا هم بود اما کانالی که ما در ان استراحت می کردیم مشکلی نداشت فردا صبح، خوب صبحانه که نبود رفتیم که از مسئول تدارکات گردان که حاج اصغر پرده دار بود ( بهش می گفتیم حاج اصغر) برای بچه ها کمپوت بگیریم دو تا ز بچه ها را هم با خودم برده بودم منجمله کیاحیرتی من سعیم براین بود که برای بچه کمپوت گیلاس بگیرم چون شیرین و مقوی است و از نظر من غذای کاملی است حاج اصغر می خواست کمپوت سیب بدهد ، کمپوت گلاب بدهد و ... خلاصه با هر چک و چونه ای بود کمپوت گیلاس برای بچه ها گرفتیم و یادم است که بچه های ادوات 90 نفر بودند کمپوتها را ریختیم داخل یک گونی و به سمت گروهان راه افتادیم.

پیش از این که برای گرفتن کمپوتها بیائیم، هواپیماهای عراقی آمدند بالای همان کانالی که ما استراحت میکردیم و منور بیرون می انداختند ( که بعد فهمیدیم ازاین طریق گرامی موقعیت ما را به توپخانه خود داده اند)

زمانی نکشید که کمپوتها را گرفتیم و داشتیم برمی گشتیم که یک دفعه دیدم صدای سوت 107 می آید. مینی کاتیوشا بود. به دو سه نفری که همراهم بودند گفتم که سریع بروید داخل سنگرهای کناری، اینها رفتند داخل سنگرها و خودم هم رفتم داخل سنگری که کنار کانال ماهی بود( موقعیت بچه های ما به نحوی بود که یک طرفش که آب بود درست جلو که خود خط عراق میشد، یک محوطه بازی بود که آب نبود) دیدم چند تا 107 پشت سر همدیگر خورد به آن محوطه بازی که جلوی بچه های ما بود و یکی دوتا خورد به همان قسمتی که بچه های ما بودند من سریع گونی کمپوت را رها کردم و به سمت بچه ها آمدم، بچه های ادوات 3-4 نفر را از داخل سنگر بیرون کشیدند، یکی از بچه ها را که داشتند روی برانکارد می بردند بقدری ازش خون رفته بود که قابل شناسائی نبود فقط دستانش روی برانکارد باز بود و داشت تکان می خورد، دیدم یک انگشتر عقیق بزرگ توی دستش است از آن انگشتر شناختمش شهید زارع بود، حسین زارع، تک تیراندازمان بود که با اسلحه دراکانوف کار میکرد( از آنجا که در مرحلة اول کربلای 5 زمانی که یکی از بچه ها تیر خورده بود و بعقب آوردیم من در بهداری که با یکی از بچه ها صحبت می کردم او گفته بود که اگر سریع جلوی سوراخی که هوا وارد میشد را می گرفتی شاید می شد برای او کاری کرد) من زارع را زمانی که داشتند روی برانکارد می بردند من جلو رفتم و شستم را گذاشتم روی گردنش تا جلوی خون را که داشت فواره می زد بگیرم که شستم تا انتها تا با بالاتر از شصتم در گردنش فرو رفت ، سوراخ شده بود که من بدانم چقدر باز شده بلکه پاره شده بود و دیگر نمی شد برایش کاری کرد و به شهادت رسید.

شهید حسین زمانی هم همانجا با ترکش ریزی که بهش خورده بودبه شهادت رسید. دویا سه نفر از     بچه های ادوات در همان سنگر ها شهید شدند. و دگیر فرصتی هم پیش نیامد که ما جلو برویم گروهانهای دیگر می آمدند و از جلوی ما رد می شدند و بچه ها را از جاده ای که منتهی به سه راهی شهادت می شد عبور میدادند اما گروهان ما وارد عمل نشد و فردای آن روز بود که حاج آقا خادم به من گفتند که بچه ها را برادر ببر عقب که ما هم بچه ها را به عقب انتقال دادیم . من شخصاً برای بچه هایی که در گروهان بودند و شهید می شدند بسیار ناراحت میشدم چون خوب مدتی با هم بودیم و ... در اردوگاه کوثر بعد از دو صبحگاه که می دویدیم و        برمی گشتیم ، یکی دوتا از بچه ها بودند که یکی شان کشتی گیر بودند می آمدند و برای اینکه قوای بچه ها بیشتر شود می آمدند و فنون کشتی را یاد می دادند هر گروهان برای خودش یک تدارکات داشت ، جلوی چادر تدارکات ما محوطه بازی بود که آنجا را بعنوان محوطه صبحگاه گروهان مشخص کرده بودیم و خاکش هم نرم و رمل بود بچه ها آنجا می آمدند و کشتی می گرفتند سعی می کردیم سبک وزنها را با سنگین وزنها بیندازیم که قدرت بدنی شان بیشتر شود. من خودم با خیلی هاشان کشتی گرفته بودم با همین شهید زارع کشتی گرفته بودم و خوب وقتی شهید شد خیلی ناراحت شدم.

یکی از شهدایی که پس از شهادتش با فهمیدن وضعیت او بسیار ناراحت شدم به حدی که زمانی که آمدیم در چادرها و وضعیت را برایم گفتند پیش خود گفتم که من اگر این را از قبل می دانستم به هیچوجه نمی گذاشتم بیاید و به هر ترتیبی بود کوثر نگهش می داشتم همین شهید حسین زمانی بود. زمانی که شهید شد رفقایش آمدند و گفتند حالا چطوری خبر شهادتش را به پدرش بدهیم گفتم خوب حالا یا شما یا بالاخره تعاون لشکر میرود و خبرش را میدهند گفتند که آخر پدرش نابیناست و او هم تک پسر خانواده بوده است بیشترین زمانی که من برای شهیدی ناراحت شدم برای همین شهید بود که واقعاً ناراحت شدم.

مرحلة سوم زمان زیادی از مرحله دوم نگذشته بود نمی دانم چقدر طول کشید که دستور مرحله سوم کربلای 5 ابلاغ شد و حاج آقا خادم دستور دادند که حرکت کنید.

یک سنگر تدارکاتی بود که خدا رحمند کند حاج خامنه ای و پسرش محمد در آن سنگر بودند ما ابتدا بچه ها را در آن سنگر آوردیم سنگر بزرگی بود، در جاده ای که منتهی به شلمچه میشد یعنی از جاده اهواز – خرمشهر یک جاده اهواز- خرمشهر یک جاده دست راست جدا می شد. به سمت شلمچه که در مرحلة اول کربلای 5 ما آنجا سنگر زده بودیم و عملیات از آنجا شروع شد. قبل از آنکه به آنجا برسیم یک سنگر تدارکاتی بود که مخصوص گردان حضرت زینب (س) بود. بچه ها آنجا مستقر شدند، نماز مغرب و عشا را که خواندیم، حاج آقا خادم آدرس محلی را که باید می رفتیم اینطور به من دادند که از آن خطی که خودتان سنگرهایش را ساخته اید یک جاده کشیده اند برای پای نونی ها ،به نونی ها که رسیدید بپیچید دست چپ، نونی ها که تمام شد می پیچید دست راست و وارد منطقة شلمچه می شوید. شبانه به سمت شلمچه حرکت کردیم، از چراغ نمی توانستیم استفاده کنیم اما چون منطقه عملیاتی بود منورهایی که می زدند مسیر را کاملاً روشن میکرد.

در بین راه چاله هایی که بر اثر خمپاره ایجاد شده بود هم بود اما تعدادشان زیاد نبود و ما با یکی از این تویوتاهای جدید که اصطلاحاً به آن تویوتا پانکی می گفتند حرکت می کردیم که در و پنجره هایش را هم برداشته بودند و از آنجا که شیشه نداشت که دید در شب بد باشد راحت حرکت می کردیم. بچه ها را در آن نشانده و حرکت کردیم و از کنار چاله های خمپاره هم گذشتیم و وارد شلمچه شدیم با دو سه راه با دو سه تا ازاین تویوتاها بچه ها را رساندیم در شلمچه.

شهید قراچلو به من جایی را نشان داد و گفت که حاج آقا خادم گفته اند شما در آن سنگرها مستقر شوید تا زمانی که شما را خبر کنم که بیایید جلو ... دست چپ آن سنگرها یک پمپ بنزین بود و حدود 100 متر از دست راستمان هم یک زاغة مهمات خود عراقی ها بود که بچه های ما گرفته بودند. بچه ها را در سنگرها مستقر کردیم و شب را آنجا ماندیم. آن شب یکی از سخت ترین شبها بود که من تا به امروز به خود دیده ام یعنی من آن شب مرگ را واقعاً به چشم خود دیدم ابتدا که رفتیم و مستقر شدیم، خیلی خوب بود یعنی در عرض هر 2 الی 3 دقیقه یکی دوتا خمپاره 107 می آمد کم کم هر چه که به صبح نزدیک می شدیم شدت اینها بیشتر میشد. نگرانی من از این جهت بود که مسئولیت یک گروهان دست من بود و از طرف دیگر دست چپمان پمپ بنزین و دست راستمان زاغه مهمات بود... دم دم های صبح اگر بگویم مانند بارانی که از آسمان می بارید دروغ است ولی چیزی هم کمتر از آن نبود بقول حاجی آقا اسدی انگار که افغانی گذاشته بودند فقط می ریخت در این لوله ها، دیگر نمی شد تشخیص دهی که این 107 بود یا 120 بود یا مثلاً 82، با سرعت هر چه تمامتر .. فقط گلوله ها بود که می ریختند در این خمپاره ها و می آمد به سمت ما ... نیم ساعت آخری که شدتش خیلی زیاد شده بود به بچه ها گفتم که این پلیت ها را بردارید و بگیرید بالای سرتان، به فاصله ای که می خورد به زمین فاصله اش با ما ده یا پانزده متر بود گلولة 107 هم در فاصلة 10-15 متری که زمین بخورد هم صدای خیلی زیادی دارد و همینکه نخاله هایی که از زمین بلند میکرد روی سر و کله مان می ریخت. گفتم این پلیت ها را بگیرید روی سرتان که حداقل اگر ترکش نمی خوریم این سنگ و کلوخها روی سر و کله مان نریزد که اینها ما را مجروح کند.

آن شب به خیر گذشت و الحمدالله هیچ کدام از بچه های ما مجروح نشدند تا اینکه صبح حاج آقا خادم گفتند که بچه ها را بیاورید جلو مسیر بدینگونه بود که تقریباً 100 متر از مسیری را که آمده بودیم باید برمی گشتیم و وارد جاده ای می شدیم که به سمت خط اصلی می رفت ... آن صد متر را شب که با ماشین آمده بودیم خیلی راحت آمده بودیم ولی اکنون که می خواستیم برگردیم از بس زمین سوراخ سوراخ شده بود با ماشین نمی شد حرکت کرد پیاده حرکت کردیم و رفتیم جلو .. وارد نخلستان ها شدیم، از نخلستان ها عبور کردیم ... نهری بود که چند تا پل روی آن بود از روی پل ها عبور کردیم و رسیدیم به خطی که گفتند اینجا باید مستقر شوید. بچه ها را از کنار خاکریزی که قبلاً متعلق به عراقی ها بود حرکت دادیم، وسطش کانال بود بچه ها را از کنار حرکت دادیم و در سنگرها مستقر کردیم سنگرها فکر می کنم 17 الی 10 متر با هم فاصله داشت.

بچه ها در سنگرها قرار گرفتند و فاصله مان با عراقی ها خیلی کم بود یعنی خیلی اگر فاصله داشتیم فکر میکنم حدوداً 50 متر، کاملاً پیدا بودند مابین نخلها تردد میکردند، می دویدند از سنگرهایشان به سنگر دیگر می رفتند یکی دو تا تانک هم آن عقب هدف خمپاره قرار گرفته بود هدف تانک قرار گرفته بود نمی دانم همان وسط مانده بودند ، عبور نمی کردند. از پشت آن تانکها وقتی تردد می کردند کاملاً مشخص بودند خیلی سفارش میکردم که از سنگرها بیرون نیائید حفاظت بکنید اما از سنگرها بیرون نیائید همان اوائل قضیه بود که دیدم یکدفعه یکی از بچه ها گفت که برادر پوست شور بیا که حسین شهید شده، حسن مهدی بود خدا رحمتش کند این ظاهراً رفته بود که سنگر را یا مرتب کند یا جایش را گشادتر کند حالا نمی دانم چه بود نهایتاً تا قسمت سینه اش از روی خاکریز که آمده بود با تک تیرانداز زده بودش من با فاصله وقتی رسیدم دیدم افتاده پایین خاکریز، بلندش کردم و ازش پرسیدم کجایت تیر خورده، صحبت نمی کرد ولی یک حالتی داشت که انگار نفسش بالا نمی آید که بتواند حرف بزند، زود لباسش را باز کردم دیدم از قسمت پشتش انگار که پشتش به خط عراق بوده داشته سنگر را تمیز می کرده یا گونی از چیزی را می گذاشته تیر خورده بود در قلبش از پشت یک سوراخ خیلی کوچک بود که فکر نمی کنم بیش از دو یا سه دقیقه زنده نبود که بعد هم شهید شد و بردنش عقب آنجا سنگر دوشکا را برقرار کردیم ولی ر خط خود عراق فکر نمی کنم در همان خط قبلاً دوشکایی بود، آنجا که ما مستقر بودیم حالا شاید سمت راستمان که گروهانهای دیگر،یا لشکرهای دیگر بودند دوشکاهای عراق مستقر بود ولی آنجا ما سنگر دوشکا گیر نیاوردیم که همانجا دوشکایمان را برقرار کنیم نهایتاً یک جایی را درست کردیم برایش و دوشکایمان را مستقر کردیم یک سنگر هم برای استراحت در یک مانی بود که برای پارکینگ ماشین کنده شده بود آنجابرای استراحتمان یک جایی را آماده کردیم چند تا، دو یا سه تا قبضه خمپاره را هم از روی همان خطی که خود عراقی ها رویش مستقر بودند و ما بچه ها را رویش مستقر کردیم یک مقداری که می رفتیم جلوتر آنجا سنگر خود حاج آقا خادم پور ، حاج آقا خادم در آن سنگر بود باز دست راستش می پیچیدیم که آقای رضایی مسئول گروهان قدر یا صف بود که دو سنگر کنده شده بود در آن سنگرها بودند روبروی آن سنگرها دو حفرة خیلی بزرگ در زمین بود که در آن دو حفره دوتا از خمپاره هایمان را کار گذاشتیم که مسئول یکی از آن قبضه خمپاره ها فکر میکنم آقای حسین آزادی بود اگر اشتباه نکنم یک جوانکی بود خمپاره را آنجا کار گذاشتیم روانه کردیم روانة خمپاره هم پشت همان تانکی بود که عراقی ها تردد میکردند بعد هم بهش گفتم هر موقع که دیدی چون اگر اشتباه نکنم دو یا سه تا تانک بود اگر عراقی ها حرکت می کردند از پشت تانک اول می آمدند تا می خواستند به تانک دوم و آن مکانی که مسیر عبورشان بود برسند عبور کنند بهش گفته بودم که سریع از گلوله استفاده کن که بخورد به همان مکانی که آنها می خواهند برسند بهش. نهایتاً آن دو تا خمپاره را هم آنجا کار گذاشتیم و دوشکا را هم کار گذاشتیم و فکر میکنم یک نصفه روزی ما آنجا مشکلی نداشتیم برای دوشکایمان و برای خمپاره هایمان خوب خمپارهایمان هر از چند گاهی تیراندازی میکردند البته عراقی ها هم بی جوابی نمی گذاشتند ولی خوب تشخیص دادن در روز آن هم میان نخلستان خیلی سخت است ک بتوانند قبضه خمپاره کجاست و بزنندش اما دوشکا چون یک مقداریش بالاتر از خاکریز بود خیلی راحت قابل تشخیص بود تا نصف روز ما  مشکلی نداشتیم فکر می کنم حول و حوش بعداظهر بود که یک هلیکوپتر از سمت چپ ما پیدا شد یعنی از همان قسمتی که سنگر حاج آقا خادم بود از پشت آن قسمت یک هلیکوپتر آمد هلیکوپتر ابتدا کل خط را با راکت زد بعد با دوشکا کمی بطرفتش تیراندازی کردیم رفت مجدداً برگشت آمد و فقط به قصد دوشکای ما آمد پشت سنگر دوشکا یک جایی را با گونی درست کرده بودیم چون نتوانسته بودیم سنگر خوب و محکمی را برای دوشکا درست کنیم پشتمان یک سنگری درست کرده بودیم که اگر یک موقعی مورد هدف خواستیم قرار بگیریم سریع در آن پناهند شویم هلیکوپتر هم وقتی بخواهدبه سمت هدفی شلیک کند خوب یک مقدار جلویش می آید بالا و بعد دود می کند من خودم پای قبضه دوشکا بودم تا سر هلیکوپتر آمد بالا باصطلاح دود مخصوص شلیک راکت که از بیرون آمد نمی دانم که آقای زارع همین آقای غلامی پشت قبضه دوشکا بود یا فتح اله فرهادی نمی دانم کدامشان بودند اینها بلافاصله از پشت دوشکا پریدند در همان سنگری که یک جان پناهی بود و درستش کرده بودند که راکت هلیکوپتر مستقیم خورد زیر دوشکا و باز دوباره فکر می کنم دومین و سومین راکت را هم زد که فقط دوشکا را هدف گرفته بود که ما یک دوشکا در آن خط داشتیم آن را از کار بیندازد که خوب غلامی بلافاصله بعد از اینکه دومین راکت راز د آن راکت خورددر سنگری که استراحت می کردیم که فتح اله فرهادی در آن سنگر بود که ترکش راکت گرفته به پشت زانوی پایش و اصلاً پشت زانویش را چرخ کرده بود که تمام مفصل های استخوانهایش از پشت پیدا بود و خون می آمد خیلی اذیت می کشید که بلافاصله او را فرستادیمش عقب و آقای غلامی هم سریع رفت بالا و دوشکا را از گهواره باز کرد سریع گذاشت پایین که حالا تصور او (هلیکوپتر ) براین باشد که دوشکا دیگر از کار افتاد که آتش هلیکوپتر از روی دوشکا قطع شد و رفت فکر می کنم شبش ما آنجا بودیم که حالا اگر اشتباه نکنم این قضیه عصر روز دوم اتفاق افتاد یا عصر روز اول اتفاق افتاد یادم نیست دقیقاً‌ اما یک خاطره خوبی که خودم دارم چون شبش ما آنجا نخوابیده بودیم یعنی در آن سنگرهایی که در خود شلمچه و پمپ بنزین بود اصلاً خواب نمی شد بخوابیم بعدازظهرش هم که آمده بود در عقبه و شب هم که آنجا نتوانسته بودیم بخوابیم روزش هم که کاملاً در سنگرها بودیم آنجا من مرگ را واقعاً به چشم خود دیم شاید در عرض یک دقیقه بیست تا سی تاگلوله به زمین می خورد اصلاً صدا قطع نمی شد صدا پشت صدا می آمد خوب شبش که نتوانسته بودیم استراحت کنیم بعد صبحش هم که خود خط بودیم شب من خودم شخصاً حالا این خاطرةاست کهب رای خودم بود به بچه ها گفتم که شما هر سنگری که هستید دو نفر در هر سنگر بودند یا بعضی سنگرها سه نفر در سنگر بودند گفتم که شما خودتان یکی درمیان پست بدهید دو نفر بیدار یکی خواب یا دو نفر خواب یکی بیدار استراحت بکنید بعد خودم تنها ماندم معاون گروهان ادوات آن موقع آقای حیدری با تعدادی از بچه های ادوات بود ایشان در عقبه مانده بود حاج آقا خادم گفته بود حیدری آنجا بماند که اگر ما مجبور شدیم بیشتر در خط بمانیم بتوانیم جابجا بکنیم بچه ها را که خستگی در بکنند حیدری عقب مانده بود من نمی توانستم با کسی هماهنگ کنم که او بیدار باشد من بخوابم و خودم هم خیلی خوابم گرفته بود نهایتاً آمدم یکی از این سنگرها را انتخاب کردم در سنگر جای این نبود که من پایم را دراز کنم و درش بخوابم همین قدر بود کهفقط در آن بنشینی پاهایم را گذاشتم به دیوارة سنگر سر اسلحه را گذاشتم میان دو تا پاهایم روی پوتینم بعد اسلحه را هم گذاشتم روی رگبار، دستم ر ا گذاشتم روی راه باشد و دیگر نفهمیدم حدوداً فکر می کنم یک ساعت یا نیم ساعت به اذان صبح بودکه از سر و صدایی که بچه ها داشتند بیدار شدم و واقعاً خواب شیرین و لذت بخشی بود چون شب قبلش که اصلاً نخوابیده بودیم روزش هم که کلاً نخوابیده بودیم و خوابی با ترس و لرز بود و هر لحظه ممکن بود شدمن از همان سنگری که من خوابیده ام بیاید و مرا بکشد و وارد خط شود و .... ولی خوب خواب آمده بود و کاریش هم نمی شد کرد و بعد که احتمال می دهم آن هلیکوپتر که آمد و تیراندازی کرد به سمت دوشکای ما بعدازظهر این روز بود یعنی دوز دوم بود که بعدازظهر آمد که آقای رضایی هم در همان خط مجروح شد که دست و پایشان قطع شد و فکر میکنم همان دو یا نهایتاً سه روز ما در آن خط بودیم که بعد دیگر آمدیم عقب و در همان ؟؟؟؟؟ که بودیم و از آنجا هم حرکت کردیم و آمدیم به سمت کوثر این قسمتی بود که ما در شلمچه بودیم . سه یا چهار مرحله از عملیات کربلای 5 را که پشت سر گذاشتیم بنیة گردان خیلی تخلیل رفته بود و آنتعدا نفراتی که ابتدای کربلای 5 که چهاز با پنج گروهان بودیم هر گروهان حدود 90-100 نفر بودیم دیگر آن تعداد اصلاً‌نبود داخل گردان حضرت زینب (س) فکر می کنم سه تا اتوبوس یا چهار تا یا دو تا ولی بیش از چهار تا نبود اتوبوس ها که حرکت کردیم برای مرخصی به سمت تهران و آمدیم و حاج آقا خادم برنامه ریزی کرده بودند که به خانواده شهدا سربزنیم تعدادی از شهدا از بچه های گروهان ادوات بودند ( با یک گروهان 90 یا صدنفره رفته بودیم و وقتی برمی گشتیم نهایتاً نصف اتوبوس یک گروهان بودند خاطرات خوشی نبود موقعی که داشتیم می آمدیم به تهران اما خوب از یک بابت هم که بعداز 4-5 ماه که اصلاً مرخصی نرفته بودیم حالا می آمدیم و به خانواده هایمان سر می زدیم خوب از این بابت خوب بود )

منزل شهید منصور علیزاده رفتیم که در مرحله اول کربلای 5 معاون گروهان ادوات بود و خانه شهید حسین باقری – حسین زارع – حسین زمانی نرفتیم ولی منزل حسین زمان رفتیم که در کرج بود در خانواده که می رفتیم اگر خاطراتی داشتیم تعریف می کردیم فکر می کنم حدود ده یا پانزده روز در تهران بصورت مرخصی بودیم و دوباره به پادگان ولیعصر رفتیم و با اتوبوس مجدداً به منطقه برگشتیم.

شهید حسین زمانی بسیجی ای بود که سنش زیاد نبود فکر میکنم 17 سال داشت اگر اشتباه نکنم خوب یک بچه ای هم بود که خیلی قلدر مسلک بود و خیلی هم علاقه داشت که در عملیات شرکت کند یعنی بعضی مواقع که در گروهان حرف شنوی نمی کرد یا فرض کنید در حمل دوشکا (چون در یکی از قبضه های دوشکار ) مثلاً از حمل دوشکا طفره میرفت خوب سنگینی بودو این هم جثه اش کوچکتر از دیگران بود یک جوری میخواست حمل نکند نوبتش بود در راهپیمایی هایی که میرفتیم میخواست حمل نکند تنبیهش میکردم و میگفتم از عملیات خری نیست تا این را میگفتم دیگر زود مطاع میشد حرف گوش میکرد و خیلی علاقه داشت به اینکه در عملیات شرکت کند خوب قسمتش در مرحله دوم ی سوم ( شک دارم) بود ولی بیاد دارم در همان قسمت لب کانال ماهی آنجا شهید شد.

خاطرة دیگری که تداعی شد همانجایی که حسین زمانی و حسین زارع شهید شدند یعنی سر کانال ماهی مرحله دوم یک توپ اردی گن مال خود عراقی ها بود بچه های لشکر اصفهان این را گرفته بودند کار انداخته بودند و استفاده میکردند بعد هواپیماههای عراقی دو سه مرتبه آنجا آمدند قبل از اینکه ما این مرحله را برویم حاج آقا خادم گفته بودند که از این موشکهای سهند بروید و از لشکر تحویل بگیرید یک نیرویی وارد گروهان اداوات شده  بود که این قبلاً در ارتش بود و آموزش موشکل سهند دیده بود رفتیم و دو یا سه تا از این مشکهای سهند گرفتیم و برایش آوردیم در آن مرحله این از موشک سهند استفاده کرد وقتی که هواپیماهای عراقی آمدند همه داخل کانال بودیم و بهش گفتم که می توانی با موشک سهند این را بزنی گفت که امتحان می کنیم بعد موشک سهند را برداشت ولی چون هواپیما فاصله اش خیلی زیاد بود موشک سهند بردش آنقدر نبود که بتواند به آن برسد موشک شلیک شد ولی به آن نخورد اما آن اردی کنی که از عراقی ها گرفته بودند در همان خطی که ما بودیم تو تا یا سه تا از هاپیماهای عراقی را زد که خوب با هریکی که می زدند بچه تکبیر می گفتند  آنها را تشویق می کردند صلوات می فرستادند و یکیشان هم همانطور که گفتم آمد و گردا داد و خط را زیر آتش گرفتند.

مرکز نیکوکاری
جهادی
هیئت نوجوانان
خادمین
کتاب خانه
پیروان عترت
انصارالقیامه
مزار شهدا
دارالقرآن