تاریخ درج پنجشنبه 21 دي 1396 در 10:46 کد خبر : 1927
ف

خاطره گویی

خاطره گویی

رسول پاژوند-کربلای5

خاطره گویی

.:: خاطره گویی توسط آقای رسول پاژوند از عملیات کربلای 5 ::.

بچه هائی که در زیر آن پل بودیم ،برادر رضا فدائی ،داوود رضا مراش ،داوود ملک محمدی ،مهدی ملا محمدی ،محسن صدری،ولی اله صفرلو ،احمد محمدی،جمال آبادی،علی فلاح نژاد،غلامرضا یوسفی،محمد ضمیر ،حسین قلی قلی زاده، محسن وکیلی ،امیر سنگباد، و خودم بودم که در شبش از خستگی که در اثر جابجایی هایی که داشتیم و روی ما چیره شضده بود از این خستگی استراحت کردیم،روز پنج شنبه 18/10/65 بود ما آمدیم در خط اول شلمچه و مستقر شده بودیم. و من واحد خمپاره بودم در قسمت مخابراتش بودم. و شب که نماز را خوانده بودیم ودعای توسل را راه انداخته بودیم و بعداز دعا برادران یگان پیاده آمدند،واز کنار ما رد شدند ، وبرادرانی که می خواستند از شلمچه بگذرند ، امدند و یکی از برادران که به نام علیرضا ابراهیمی بود ،که قبلا" در گردان خودمان بود و در آن موقع رفته بود و در نیروی پیاده مشغول بود بالباس غواصی آمد،و از ایشان خداحافظی گرمی کردیم و به او گفتیم تا مدتی که با او بوده ای و اگر رفتی و شهید شدی یاد ما هم باش ، و آن خداحافظی گرمی که همیشه بود در زمان هایی که گفته بود که می خواهد عملیات بشودفو هر کسی  به یکی خداحافظی می کگرد و از آن التماس دعا و حلالیت می گرفت. وشفاعت آن دنیا را از بچه ها می خواست ،و زمانیکه مشخص بود ، واز چهره بعضی از بچه ها مشخص بود که اینها می روند وبه شهادت می رسندو دیگر بر نمی گردند، و با آن عشقی که داشتند،و به آن معشوقی که می خواستند می رسیدند، و برای انسان که می دانست که می ماند و این را بچه ها می بینند ،و دور شدن از این بچه ها خیلی مشکل بود،و فقط چیزی که میتوانست این بچه ها را جدا بکند همانکه آن طرفی که می خواست برود، می گفت شفاعتت می کنم، فقط همین کلمه بود که همدیگر را جدا میکرد،و اگر نهاگر همین کلمه شفاعت نبود،باید روزها می شد که اینها همدیگر را رها نمی کردند، و با اشک و گریه از همدیگر التماس دعا و شفاعت می خواستند،آن لحظه های ملکوتی و روحانی را نمی شود برروی زبان آورد، نمی شود یا با قلم برروی کاغذها نوشت،و تاکسی در آن لحظات در جبهه ها نبوده، و آن لحظات تلخ و شیرین را ندیده باشد،به سادگی نمی تواند باوربکند،که این چیز ها آیا حقیقت است،و خیلی مشکل می شود تصور کردبرای کسانیکه خودش خارج از میدان باشد، وبخواهد ببیند داخل میدان چه گذشته وقتی که این بسیجی یا سیاهی یاارتشی که از شهر خودش ،از زن و بچه و پدرو مادرش جدا می شده و برای جنگیدن در راه خدا،به جبه ها روانه می شده،همان لحظه ای که از خانه بیرون می خواسته بیاید،خود آن لحظه را خیلی ها هنوز درک نکرده اند، چون همیشه در آغوش خانواده بودند، و از خانواده جدا نشده بودند،و همینطور تا اینکه از شهر جدا می شود ودر جبهه ها می آید،وآن سختی ها را می بیند،آن آتشهای دشمن که زمانی که اینقدر زیاد می شد که انسان از خودش بیخود می شد،فقط چیزی که بچه ها را در آن جبهه ها نگه داشت،آن ایمانشان و اخلاصشان و هدفشان بود،که رسیدن به خدا بود همه چیز را برای رضای خدا کنار گذاشتند ودر جبهه ها حاضر می شدندآن لحظه هایی که خودم قسمت بود چندین عملیات شرکت داشته باشم وآن لحظات را حس بکنم،آن لحظه هاییکه بچه ها از یکدیگر جدا بشوند یک لحظه ای دیگر بود که نمی شود بر روی زبان آورد،شب که بچه ها یکی یکی از پیش ما رفتند و از آن خاکریز شلمچه رد شدند،و به آبهای شلمچه وارد شدند،و داخل آن آبها ماندند تا موقعیکه ساعت یک شب شدو رمز عملیات کربلای 5 ، یا زهرا به گوش بچه ها رسید ،به عشق خانم زهرابه پیش رفتند،و در ساعات اول عملیات خط دشمن را شکاندند،و با همان رمز یا زهرا بود که بچه ها به اهدافشان رسیدند و چه بسا از بچه هایی که با همین رمز، به پیش رفتند و تا آنجئیکه خود من مجروحین این عملیات را دیدم، و یا ترکش به صورتشان یا پهلویشان و یا به بازوهایشان خورده بود،و هر کس که عشق کسی  راداشته باشد باید حداقل مثل آن باشد،شاید نتواند خود آن بشود مثل آن و شبیه آ ن بشود، واین بچه ها اکثرا" مثل خود خانم زهرا(س)، مثل همان خانم مجروح شدند،وهمان روز بود که دژهای محکم دشمن را در آن منطقه شلمچه شکاند،و بچه هاجلو رفتند،ودر آن منطقهای که آن سنگرهایی محکمی درست کرده بود،که دور تا دور این سنگر خاکریز بود،و بالای این خاکریزهاسلاحهای سنگین و سبک بود،و پایین این خاکریزتمام مین بود،و داخل این آبراهی  که بود تمام تله های مانور گذاشته بود،و بعضا" آهن هایی گذاشته بود،وسیم خاردار خیلی زیاد بود،که این بچه ها نتوانند ازاین موانع غبور بکنند،و به نظر خودم فقط رمز یا زهرا بود که تمام این محورها را برای بچه ها باز کرد،و بچه هایش رفتند ،وطوری که دشمن صد در صد غافلگیر شد،و بقول معروف نفهمید که از کجا ضربه خورد،و بقول معروف نفهمید که از کجا ضربه خورد،و ما تا صبح عملیات همینطوری پای بی سیم بودیم ،و دیده بان آتش می خواست و ما به مسئولین قبضه ها می گفتیم وبچه ها تا صبح همینطوری آتش داشتند،و دشمن زبون طبق معمول خودش که صبح عملیات می شد، شروع می کرد به پاتک کردن،و با هواپیماهای خودش مناطق بچه ها را بمباران میکرد،و ساعتی قرار نداشتند واز ترس خودشان فقط کارشان این بود که آتش می ریختند،در اینهمه آتش ریختن دو تا از بچه های ما به نام محمد صفری و مهدی ملا محمدی، و بعد از چند ساعتی آمدند دیدم سرو صورتشان سیاه است،گفتم چکار کرده اید؟ گفتند ما رفتیم جلو وآنجا آتش دشمن خیلی زیاد بود،بعدی بود که تمام منطقه را دود گرفته بود و ما هر لحظه که خیز می رفتیم ،سیاه می شدیم ،ودشمن در این منطقه با بمبهای شیمیایی خودش می خواست جلوی بچه ها را بگیرد، که بچه ها با پیشروی خودشان و آماده بودند و داشتن ماسک ،ماسک را به صورتشان میزدند و به پیشروی خودشان ادامه می دادند،و دشمن نتوانست هیچ کاری در این محور بکنند،و موقع که ما آمدیم جلوتر ،و در یکی از سنگرهای عراقی آمدیم،وشب آنجا مستقر بودیم و صبحش در سنگر فرماندهی یکی از عراقیها را به اسارت گرفتند ،این عراقی وقتی دیده بود که بچه ها پیشروی کرده اند و راه پس و پیش هم ندارد. آمده بود داخل یکی از این انبارهای سنگر قرار گرفته بود،و خودش را مخفی کرده بود، تا صبح و با روشن شدن هوا از سنگر آمده بود بیرون که ناگهان یکی از بچه ها دیدش، واین سرباز طی تبلیغاتی سوئی که عراق دربین سربازهایش تبلیغ کرده بودند،این تا آمد بیرون،حلقه ازدواجش را نشان داد،و عکس زن و دو تا بچه ای که داشت که در عکس بودند که نشان دادهبود،این را به بچه ها نشان داده بود که بچه دلشان بهع رحم بیاید و این را نکشند، و وقتیکه دید که بچه ها به او غذا ندادند و به او محبت نکردند و به او گفته بودندکه تو آنجا چکارمی کردی؟ بعد به زبان عربی گفته بود که در موقعی که شما عملیات کردید،ما همه در حال استراحت بودیم ،اصلا"فکرش را نمی کردیم که شما بتوانید از این همه موانع و میادین مینی که ما گذاشته ایم بتوانید رد بشوید وما با خیال راحت در حال استراحت بودیم که شما آمدید و حمله کردید و من راهی نداشتم و نه می توانستم به سمت خودمان بروم ،و نه می توانستم به سمت شما بیایم ،پس بنابراین در سنگر رفتم و مخفی شدم و از گرسنگی در آمدم و چون فقط یکدانه قمقمه آب داشت با خودش  چیز دیگری با خودش نداشت. و بعد این اسیر را غذا به او دادیم بعدش او را به کمپ انتقال دادیم ودر این منطقه ای که بودیم   ،واقعا جای یک دوربین فیلمبرداری خالی بود، که بتواند از این تصاویری که نمی شود به زبان آورد فیلم بردارد ، وبه مردم نشان بدهد که بچه ها چگونه پیشروی کردند ،وباآن همه سلاحی که دشمن بکار برده بود ،بچه ها خیلی راحت از این مناطق رد شدند ،و عده ای هم با نثار خون و جان خودشان این راه را برای بچه ها باز کردند ، وهواپیماهای دشمن اینقدر این مناطق ما را کوبیده بود که انتهای این موشکها  وبمبهایش قشنگ به چشم در این منطقه دیده میشد ،وهر وقت هواپیما می آمد وبمباران می کرد ،قشنگ میتوانستی  بشماری که چند تا از بمبهایش عمل کرده وچندتایش عمل نکرده وقشنگ دورتادور ما را با بمبهای خودش دوره کرده بود ،و چون منطقه کمی باطلاق مانند بود ،آب داشت زیرش ،واکثرا گلوله هایش عمل نمی کرد ، در روز یکشنبه 21 دی بود ،که ما در همین منطقه آماده بودیم ؛ وساعت 1:30دقیقه بعدازظهربود، که یک فروند از هواپیماهای دشمن برای بمباران آمده بودند، که به پدافند ما این هواپیما در آسمان منهدم شد ، وخلبانش با چتر آمد پایین ،که خود این هواپیما موقعی که منفجر میشد وسقوط می کرد ، خودش یک روحیه ای بود برای بچه ها ییکه در خط در حال عملیات بودند ،وبعدش هواپیمای تیز پرواز خودمان می آمدند از بالای سر ما رد میشدند ، و مناطق دشمن را بمباران می کردند ، ووقتیکه برمی گشتند ما با ذکر صلوات هدیه میکردیم برای این خلبانها که بتوانند ، صحیح وسالم مناطق دشمن را بمباران بکنند وبه پایگاههای خودشان برگردند ، وبعد از چند روزی که در این مناطق ماندیم ، عده ای از ما به عقب آمدیم ، وآمدیم در اردوگاه کوثر اهواز ،وظهرش رفتیم در حسینیه اردوگاه ،که برادر حاج علی فضلی فرمانده محترم لشکر 10 سیدالشهدا آمده بودند،وعملکرد لشکر وپیشروی ها وامدادهای غیبی را،وترس دشمن از سپاه اسلام ،وموانع بسیار دشمن ،واز شهدای عزیز این عملیات قدردانی کردند ،واین سردار فهمیده بودند که دشمن اصلا بفکرش خطور نمیکرد که بچه ها بتوانند از این موانع رد بشوند ،چون حدود 14 ،15 مرتبه در این منطقه عملیات کرده بودند ،و اصلا نمی دانستند که بچه ها بخواهند در این منطقه عملیات بکنند ،واینکه آمادگی کاملی داشتند ،وبعد از سخنرانی سردار که جمع انبوهی از رزمندگان آمده بودند وبپای صحبت این سردار نشسته بودند ،و بعدش برادر صادق آهنگران آمد، ونوحه ای خواند و بچه ها را به فیضی رساند ،وشبش هم در همان جا دعای کمیل خوانده شد ،که خیلی یاد بچه هایی بودیم که دریش ما بودند ودر این عملیات به شهادت رسیده بودند ،ودر این عملیات حقا که خود فاطمه زهرا عنایاتی داشت،و همه عنایتهای ائمه اطهار بود و به لطف خدا بود که بچه ها توانستند در این عملیات به پیروزی کامل برسند،بعد با زهره وند آمدیم و رفتیم اورژانس ،ودیدیم برادر اردستانی و رمضانی زخمی شده اند ،احمد زنگو که داشتند دکتر ها رویش کار می کردند و دیگر موفق نشدند ایشان را در همان خط،ودر اورژانس به شهادت رسیدند ،برادر حمید اردستانی هم به شهادت رسیدند ،و برادر رمضانی زخمی شدند ،و محسن شاکری و حسن قلی زاده هم شیمیایی شدند وبه عقب انتقال داده شدند ،وقتی که به این بچه ها سر زدیم آمدیم در سنگر تخریب که دیگر شب شد نمازمان را خواندیم ،هنوز شام نخورده بودیم که صدای شلیک گلوله شنیدیم ،وآمدیم روی خاکریز دیدیم که یک گلوله ماخورده در هماتهای مقر دشمن،و گلوله های دشمن است که یکی یکی منفجر می شوند و به آسمان پرتاب می شوند ،که در آن شب خیلی صحنه جالبی بود.که صبحش هم نزدیکی های اذان بود ، که بچه ها ادامه عملیات کربلای 5 را انجام دادند و پیشروی داشتند ، ما صبحش رفتیم در منطقه ای که آزاد شده بود گشتیم و جنازه های عراقی بود که همینطوری در منطقه افتاده بود و باد کرده بود ، که بعدها لودری آمد و خاک روی این جنازه ها ی عراقی ریخت، که بوی این عراقیها بچه ها را اذیت نکند ، وروز شنبه 4 بهمن بود ، که در داخل سنگر 107 بودم،و همینطور اطراف سنگر داشتم می گشتم ، تا اینکه هوا دیگر نزدیکیهای غروب آفتاب بود ،برادر شکری گفت: که رسول تو برو خط 107 را چک کن ، که بچه ها داشتند در سنگر نماز جماعت می خواندند،کم کم آماده می شدند که من گفتم که بروم این خط را چک کنم که ارتباطمان بر قرار باشد،که اگر یکبار بعد از نماز گفتند آتشی داشته باشید، ما ارتباط در آمل داشتیم ، که بتوانیم با قبضه هایمان در تماس باشیم ، و من رفتم این سیم را چکش بکنم ، و یک سیمی وصل بشود از واحد تطبیق تا خود سر قبضه مینی کاتوشا، بچه ها آن موقع در حال نماز جماعت بودند ،من رفتم آن موقع داشتم ایسن سیم را چک می کردم و سیم را داشتم پهن می کردم ، که از قبضه تا سنگر تطبیق ، یک لحظه در ذهنم خطور کرد و گفتم که خدایا اگر تو بخواهی ، یک گلوله می آید همین بغل این ماشینی که مال واحد بود می خورد. و من و این ماشین را روی هوا می برد ، وهنوز این صحبت هایم تمام نشده بود که دو قدم برداشتم و آمدم روی سنگر تطبیق ، که دیگر هیچ نفهمیدم ، یک لحظه پرتاب شدم در آنطرف سنگر و دیگر چیزی را نمی شنیدم ، و چون صدای انفجار آن گوشهای مرا گرفته بود ،و موقعیکه بچه هایی که در حال نماز بودند و در رکعت سوم نماز مغرب بودند ، که نماز سریع خوانده شد ، ود رسنگر پر از خاک خالی شده بود که کسشی کسی را نمی دید. تا اینکه این خاک نشست آمدند بیرون و همه بدنبال هم می گشتند و هی داد می زدند که رسول کجا هستی ، من هم که گوشهایم در موج انفجار چیزی را نمی شنیدم ، تا اینکه بچه هامرا دیدند ، و همینطوری دست به تنم می زدند که ببینند زخمی شده ام یا نه؟که من هیچی نشدم ، ولی در ماشینی که گفتم ترکش خورد بحدی که دیگر نمی توانست حرکت بکند ،و بکسلش کردند و بردنش ف من تا صبح اصلا" در حال خودم نبودم . وقتیکه صبح بچه ها گفتند اینطوری شده ، بحدی بود که کلاه کاستم که روی سرم بود پرت شضده بود یک طرف، و عینکم پرتاب شده بود طرف دیگری، و صبح که آمدم منطقه ای را که گلوله خورده بود را نگاه کردم ،دیدم حدود 2 قدمی من گلوله خورده ، وماشین هم در دوقدمی گلوله بود که زیاد ترکش خورده بود و موج این انفجار مرا پرتاب کرده بودو ترکشی هم نصیب من نشده بود. و صبحش گفتم خدایا واقعا"هرچی تو بخواهی همان است،چی می شد که این گلوله یک قدم جلوتر میخورد، بعد تا یکی دوروزی این گوشهای من سوت می کشیدند،تا اینکه به مرور حالم بهتر شد،و ادامه کار دادم، و یادم می آید که می خواستم برم مخابرات و تلفن صحرایی بگیرم که گفتند آن تلفن دست ما نیستو ما هم خیلی احتیاج مبرم به تلفن داشتیم ، چونکه با بی سیم زیاد نمی توانستیم تماس بگیریم ، چون سریعا" دشمن شنود می کرد، و ما در سنگرحدود 5 تا تلفن صحرایی داشتیم که این 5 تا همگی خراب بودند و نشستم حدود2  یا3 ساعتی که روی

تمامی این تلفنها کار کردم و از 5 تا 4 تایش را درست کردم،وو توانستیم واقعا" در آن لحظه ای که محتاج بودیم، از این تلفنها استفاده بکنیم ، و خیلی از کارهایمان راه بیفتد.

و این درست کردن تلفنها خیلی به درد ما خورد. 10%منطقه لو می رفت و هنوز خودمان آتش نکرده بودیم دشمن برایمان آتش می ریخت. و زمانی هم که بی کار بودیم میرفتم در قبضه کار می کردیم و شلیک میکردیم. و بعداز زمانیکه در این منطقه مانده بودیم،آمدیم به همان منطقه کوثر ،واز انجا آمدیم مرخصی به سمت تهران ، ودر زمانیکه در مرخصی به سر می بردیم،به منزل جمعی از برادران شهیدمان رفتیم، برادر شهید علی سرافراز، رضا کل حسین، شهید نبی جمال، محمد کاظم صادقی، سعید عرب، حمید رضا قاضیان، و جمعی از خانواده های شهدای گردان سر زدم، و برادر حسین آشتیانی هم که بر اثر اصضابت ترکش زخمی شده بود، و به جمع دیگر برادران  باز به منزلشان سر زدیم ، روز جمعه مصادف بود با 22 بهمن سال 65 که ما در راهپیمایی ها شرکت می کردیم ، که با شهید پرور با شرکت در ابن راهپیمایی، حمایت خودش را از این انقلاب و رزمندگان اسلام نشان دادند، ودر همین راهپیمایی دو مرتبه وضعیت قرمز شد، ولی مردم با شعار بمباران هوایی دیگر اثر نداردصدام جز خود کشی راه دیگری ندارد. به راهپیمایی خودش ادامه دادند، و این صحنه خیلی جالب بود ، و اینکه دشمن تبلیغ کرده بود که در این روز مناطق تهران و چند شهر را بمباران می کندف ولی مردم با آگاهی تمام به مکیدان آمدند و با شرکت خودشان مشت محکمی بر دهان این یاوه گویان زدند، و اسلام را بار دیگر نصرت بخشیدند ، دشمن که می دید نمی تواند در مناطق جنگی با رزمندگان اسلام روبرو شود ، با طرح جدید خودش که مناطق مسکونی را بمباران می کرد ، که یکروز شنبه 25 بهمن 65 بود، که هواپیمای دشمن به سمت تهران آمد و دیوار صوتی را شکاند، و شبش        ساعت 12:30 دقیقه بود کهدوباره هواپیمای دشمن آ»د، و چند منطقه تهران وچند شهر دیگر را بمباران کرد و ملت مسلمان و شهید پرور ما با شعارهای بمباران هوایی دیگر اثر ندارد ، صدام جز خودکشی راه دیگر ندارد استقامت کردند، ودشمن را وادار کردند که دست از این کارهایش بردارد، واز طرفی هم دوست ما اعلام کرده بود که اگر دشمن به این شرارتهای خودش ادامه بدهد و بمباران را به سمت شهر ها بیاورد و مردم بی دفاع را شهید بکند ، ارتش اسلام همجنگنده های خودش را ، و سلاحهای خودش، شهر های عراق را بمباران خواهد کرد، بغیر از شهرهایی که مذهبی است، کربلا، و کاظمین، و نجف، دشمن به خیال اینکه بتواند با حمله کردن به این شهر ها و روحیه مردم رزا جنگیدن و دفاع از رزمنده ها سردشان بکند، و نگذارد که دیگر مردم به رزمنده ها کمکی برسانند و با شعارهای  و عمل هایشان جلوی دشمنان را بگیرد، همینطور به شهر با هواپیماهای خودش می آ»أ، و مکناطق مسکونی شهر ها را بمباران می کرد، بعداز چند روز که در این مرخصی ها به خانواده شهدا سر زدیم.

مرکز نیکوکاری
جهادی
هیئت نوجوانان
خادمین
کتاب خانه
پیروان عترت
انصارالقیامه
مزار شهدا
دارالقرآن