تاریخ درج پنجشنبه 21 دي 1396 در 11:12 کد خبر : 1929
ف

خاطره گویی

خاطره گویی

محمدرضا رضوانی-کربلای5

خاطره گویی

.:: خاطره گویی توسط آقای محمد رضا رضوانی از عملیات کربلای 5 ::.

در کربلای 4 متاسفانه نبودم.تا شنیدم کربلای 5 شروع شده خودم را به منطقه رساندم . حدودا خاتمه پیدا کرده بود. و حدودا مرحله تکمیلی کربلای 5 بود که من با تشکر سیدالشهدا (ع)واحد 107 موشکهای 107 توانسته بودم خودم را به منطقه برسانم. عملیات جالبی بود خاطرات خیلی خوب شیرین خاطرات تلخ خاطرات ناگوار ی هم از این عملیات من در ذهنم است که الان خدمتتان عرض می کنم . اصل عملیات کربلای 5 که در شرق بصره  به اصطلاح رخ داده ودر منطقه شلمچه رخ داده بود من نبودم ولی در مرحله تکمیلی کربلای 5 که البته الان نمی دانم اینها ارزش داشته باشند از لحاظ نظامی بگویم یا نه؟که حدود درگیری بر سر دو تا کانال بود. حال کانال اسمش در خاطرم نیست در آن مرحله ما حضور داشتیم که خدمه موشک انداز 107 بودیم که در آنجا خدمت می کردیم . ما از تهران اعزام شدیم و به منطقه رفتیم . حالا اینکه خودش ،که چطور ما از تهران اعزام شدیم و چه اثری گذاشته  در روحیه ما اینها خودش خیلی گفتن دارد واقعا  هر بار ما از تهران اعزام  می شدیم  هر بار من توقع این را داشتم که وقتی سوار اتوبوس می شویم پرچمها را از پنجره به بیرون می دهیم . پیشانیها را بچه ها بستند . یا در خیابان رژه می رویم یک استقبالی از طرف مردم از ما بشود . ببینیم بابا که مثلا مردم رزمندههایشان را تحویل می گیرند. ولی میدیدیم متاسفانه اتوبوسها اکثرا می آمدند و می رفتند ولی گویا این مردم اصلا هیچ اعتنائی نداشتند که این عده دارند . برای جبهه و جنگ می روند . اصلا هیچ کس ،خیلی کم،نه اینکه هیچ کس خیلی کم بودند که عکس العملی نشان بدهند و اکثرا" نسبت به این مساله بی تفاوت بودند خیلی عادی درست مثل اینکه یم اتوبوس شرکت واحد  دارد رد می شود درحالیکه اینطور نبود از تهران اعزام شدیم به مقر لشکر حالا آمدیم مستقر شدیم لشکر مرخصی بود ما هم شش روز عقب برگشتیم دوباره مجبور شدیم به تهران بیاییم و از تهران دوباره به منطقه برویم که اینها بماند . بعد از اینکه تقسیم نیرو در مقر لشکر شدیم بعنوان اولین خاطره و خاطره نامطلوبی هست که می خواهم ذکر کنم ما به واحد 107 داوطلبانه منتقل شدیم و درآنجا اصولا" این واحد تابع گردان برید یعنی گردان چناره و سلاحهای منحنی بود چناره و 107 و 106 و سایر سلاحها بود گویا با این نیروها یعنی با ماها و امثال ما که اعزام شده بودیم یک تعداد نیروهای سازمان منافقین هم به منطقه اعزام شده بودند و مخلوط شده بوند با نیروهای ما البته اینرا بعدا" در طی عملیات کربلای 8 توانستند به آن دست پیدا کنند و این نیروها را دستگیر کنند ولی قبل از آن هیچکس نفهیمیده بود که آقا این نیروها هم آمدند و در منطقه هستند یعنی با ما بطور نفوذی آمده بوند حدود یکی دو شبی بود گدشته بود ما در منطقه حضور داشتیم شنیدیم یک چادر آتش گرفته و تعدادی از نیروهای بسیجی که چند نفر آدم مسنی بودند که از کرج اعزام شده اند اینها همه شان در آن آتش سوخته بودند و شهید شده بودند خاطرتلخی که عرض می کنم از این جهت است که شنیدیم که این چادر را آتش زده اند آتش نگرفته بلکه آتش زده اند این واقعه واقعا" خاطره زشتی بود که توی ذهن من بود که آن چطور ممکن است مثلا" اینقطور گزینش ها و حفاظت ها کم باشد که تعدادی اینجوری بتوانند وارد منطقه بشوند بعد از آن هم حتی شنیدیم که شبی هم نگهبانها حین نگهبانی متوجه شده اند ماشین برای سرقت رفتن روشن شده ولی وقتی سریعا" عمل شد و سرو صدا راه افتاده گویا آن نفراتی که می خواستند ماشین را بدرزند مایوس شده بودند و فرار کرده بودن این خاطره آتش زدن چادر برای ما بسیار درآور است که ما با این تعدادی که در آن چادر شهید شده بوند و پرسنل خمپاره 120 بودند قبل از اینکه تقسیم بشویم ما با اینها توی یک چادر یک شبی را سر کردیم شبی که هیچوقت من یادم نمی رود و حدودا" از نیمه های شب تا هلاله صبح اینها مشغول دعا و نیایش و نمازشب و بجای واجبات و مستحابت خودشان بودند واقعا" اینها خاطره خیلی جالبی در ذهن من گذاشت وقتی که شنیدیم که اینها چطوری شهید شدند خیلی ناراحت شدم . بعد از اینکه مدتی برای تقسیم بندی و سازمان دهی شدیم برای سازمان سلاح 107 برای عملیات تکمیلی کربلای 5 هم منطقه رفتیم حضور در منطقه و دیدن آن دژهایی که رزمنده هایمان گرفته بودند و آن آبی که عبور کرده بودن و خلاصه آن امکاناتی که توانسته بودند بشکنند و نفوذ کنند خیلی برایم جالب بود از آنجا بهتر این بود که ما در حدود قبل از اینکه به خطوط اولیه تماس برویم یک چند کیلومتری پشت خرمشهر زیریک پلی مستقر بودیم چند روزی برای اینکه آماده بشود منطقه برای حضور ما در طی مدتی که ما در عقب خطوط تماس بودیم بودند گردانهای پیاده ای که می آمدند در آنجا مستقر می شدند بعد به جلو منتقل می شدند خاطرات بودن با اینها برای من خیلی جالب است قبل از آنها یک تعداد محدود نیرو بودیم که توی آن منطقه مستقر بودیم دو تا منبع بزرگ داشتیم منبع 2000 تا 3000 لیتری آب بود که آبش هم همیشه زیاد می آمد شاید در طی 24 ساعت یکبار یا دوبار احتیاج می شد که اینها را پرکنند برای اب خوردن ولی بعد از اینکه نیروها آمدند همیشه برای استفاده از آب ما کم می آوردیم ، اما خاطره ای که شیرن تراست و بعنوان یک خاطره خوب می خواهم خدمتتان عرض کنم اینکه حدود ساعات اذان که می شد حالا هر وقت ( صبح ، ظهر و شب ) هر وقت می شد ازدحام شدید بود برای وضو گرفتن و رفع حاجت کردن و مشغول نماز شدن ، شبی بود نیمه های شب حدود ساعت 2 ، 3 اینطورها بود شبی مهتابی هم بود کاملا" مهتاب خیلی روشنی هم بود نیمه های شب از خواب پا شدم که رفع حاجتی بکنم آمده در محوطه آمده که بروم از آب استفاده کنم برایم خیلی عجیب بود که ساعت 2 الی 3 باز این ازدحام پای منبع آب برای وضو گرفتن بود تازه متوجه شدم که ما در چه غفلتی هستیم و یک عده در چه فیضی هستند که توی آن نیمه های شب هم یک تعدادی مشغول نیایش و دعا و عبادت در راه خاص خداوند تبارک و تعالی بودند واقعا" برایم اثر عمیقی در روحیه ام کذاشته بود یا شب دیگری بود حدود 11 الی 12 بود من با یکی از دوستانم صحبتهایم تا آن حدود طول کشیده بود در جاده خرمشهر بودیم چند کیلوتری با شهر خرمشهر فاصله داشتیم  در آن جاده می رفتیم  و می آمدیم با یکدیگر صحبت می کردیم بعد تمام شد و آن دوستم رفت که بخوابد شاهد خضوع و خشوع خالصانه بچه های بسیج به درگاه خداوند بودم آنقدر در طی روز و شب و نیمه شب وضو گرفته می شد ، که آب برای سایر مصارف کم می آمد . در نیمه های شب افرادی امثال من در خواب غفلت بودند ولی یک عده با نیایش خودشان شب را مانند روز با کلام الهی خودشان روشن می کنند من در جاده تا ساعت 11 الی 12 با یکی از دوستان مشغول صحبت بودم صحبتها تمام شده ایشان رفتند من هم به طرف منبع آب حرکت کردم برایم خیلی عجیب بود دو سه کیلومتری به خرمشهر پلی بود که ما در زیر آن مستقر بودیم پشت منطقه شلمچه بودیم . مقابلمان هم درگیری های منطقه ای بود خاکریز کوچکی بود که بر روی آن می رفتیم و می نشیتیم و دریای آتش را در شبها می دیدیم که چه درگیری های گسترده ای است شب بود من به سمت منبع آب رفتم صدای گریه و ناله زاری می شنیدم هرچه اطرافم را تگاه می کردم دیدم که کسی نیست ناله ها ادامه داشت صدای عجز و گریه می آمد صدای دلخراشی بود وقتی می شنیدم متاثر بودم چند دقیقه ای اطرافم را نگاه کردم دیدم که یک نفر در جاده راه می رود دست به سینه با زیرپیراهنی بود اشک ریزان بود و همانطور قدم می زد به خاطر اینکه خاطره ای از منطقه و شهرها داشتم و می دیدم که بعضی از برادران که دچار بعضی از مصدومیت ها و مجروهیت ها مثل موج گرفتگی می شوند تعادل قوای بدنی خودشان را از دست می دهند و تشنجات و ارتعاشات خاص عصبی در بدن رخ می دهد ، فکر کردم که شاید این برادر هم اینطور باشد و این لحظه لحظه رعشه اش است چون دوستانی را داشتم که به این حالت می افتادند زمانی که مریضی اثر می کرد اشک می ریختند حالت تهوع داشتند و داد و بیداد می کردند فکر می کردم که ایشان هم همینطور است چند دقیقه ای توجه نکردم و اهمیت ندادم ولی دیدم که ناله ها ادامه دارد و کسی هم نیست که حالت مریضی داشته باشد و یا حالت ناجوری داشته باشد که احتیاج به کمک داشته باشد و بر روی آن موضوع گریه می کند سعی کردم که مقداری خودم را به او نزدیک کنم به همین علت به شیب کنار جاده آمدم درآنجا متوجه شدم که من در چه هوایی و یار در چه هوایی ، دیدم که این بنده خدا با حالت خودش مشغول دعا ونیایش است گریه می کند و اشک میریزد چشمشهایش را در نور ماشینهایی که عبور می کردند ،دیدم . دیدم که چشمها و گونه هایش خیس است. این بنده خدا دائم ای اله من وای خدای من می گفت . این صحنه ها را به صورت محدود دیدم شاید خداوند به من توفیق داده بود و گوشه ای از پرده  را بالا زده بود و از بندهگان و خالصان در گاهش را به من نشان میداد که بین شما چه نیت و چه حالی است که در جبهه حضور دارند اینها بودن که جبهه ها نورانی کرده بودند غرض من از گفتن این مطالب ارتباط این موضوعات با سالهای اواخر جنگ است که چه تحولی در این دیدها و عملکردهای عرفانی بچه ها رخ داد بگونه ای که سالهای آخر جنگ اگر بچه ها می خواستند که وضو بگیرند تا نماز و یا نماز شب بخوانند ، بصورت بسیار مخفیانه که کسی نبیند وضو می گرفتند ، سالهای 66 الی67 بود اگر کسی می خواست که نماز شب بخوانند این بنده خدا را مسخره می کردند که ای بابا ما را هم دعا کنید می دیدم که نماز ضبح خیلی از بچه ها قضا میشود. چی گذشت و چه تحولاتی رخ داد،اثر تبلیغات نا مطلوب است که در اول نوار های قبلی عرض کردم ما بصورت موفق و عمده عمل نکردیم. (این نظر شخصی من است.) ما در مورد پیروزیهایی که بدست می آوردیماغراق زیاد و غلو بسیار زیاد می کردیم. شکستها را مطرح نمی کردیم. این پیروزیهارا متکی به قوای مادی و به اصطلاح خارجیها ما تریا لیستی بوده است. اصولا به انگیزه ای انقلابی و مذهبی و اسلامی رز مندگانمان کمتر تا کید می کردیم. کمتر اعتقاد داشتیم که 200 میلیون اهدائی  یک نفر و یا یک میلیارد تومان  اهدایی یک سری از افراد صنف بخصوص مثلا اصناف با زاریست که پیروزیهای جبهه را بدست می آورد این خون شهدا و دعا ها و نیایشهای رز مندگان و رهبری و دعاهای امام است که ارتباط زمین و آسمان را به همدیگر نزدیک کرده است و باعث شده است که ملائک در جبهه حضور پیدا کنند و پیروزی بدست آید. والا چه کسی می تواند که با چه مقدار پول در شب عملیات والفجر 8 مثلا ابری بیاید و منطقه کاملا تاریک شود. ما در این ابواب ،به طور ضعیف عمل کردیم و اثراتش را هم در سالهای آخر جنگ به طور نا مطلوب دیدیم . مثلا در واحد خدمتی ما افرادی که در سپاه خدمت می کردند. (مثلا تحت عنوان پاسدار وظیفه بودند.)آنهارا به جرم شرب خمرو مزاحمت برای عفت عمومی شهرستان سقز شلاق می زدند. به طور عمده عزض می کنم تا اگر خواستند که بررسی کنند ،نکته اش مشخص با شد.)چه اثر تبلیغی رخ داده است که ما در سالهای 60 و62 یک چنین عرفان و عبودیت خاصی در بچه ها داشته باشیم و سال 66 و 67 بیاوریم و در زمستان سقز در ماه بهمن در برف 30- 40 درجه صبح که با اورکت می لرزیدیم ،یک نفر را لخت کنیم و شلاق بزنیم. چکار کرده است؟شرب خمر کرده است. ما در جهت مثبت عملیاتی عمل کرده ایم ؟نه واقعا" در جهت مثبت عمل نکرده ایم. از آنطرف هم مردم خودمان را به شکست عادت ندادیم. زمانی که گفتند :فاو به تصرف دشمن در آمد شاهد بودم که چه اشکهایی ریخته شد. یک نفر سه روز در حالت اغماءبسر میبرد . چرا قبل از این نگفته بودند واذهان را آماده نکرده بودند . آن پیروزیهایی را هم که بدست آوریم ،بر اثر نصرت الهی بوده است. آنچیزی را هم که از دست می دهیم بر اساس سوءنظر خودمان بوده استو فقط درباره با تبلیغاتش صحبت کنم. در رابطه با سیاستگذاریهای بد اقتصادی و اجتماعی و نظامی صحبت نمی کنم. سال 65 بعداز عملیات کربلا 5 اینچنین صحنه هایی را می دیدم. عرفان و عبودیت و تضرع خاص به درگاه الهی قابل لمس بود. انسان نه تنها می دیده می توانست حس کند. ولی در سال 66-67 که من بودم،این چیز ها را ندیدم. من در ابتدای عملیات کربلا 5 در منطقه نبودم. وقتی که به دژهای دفاعی و خاکریزهای نونی شکل و یا هلالی غلستان می رسیدیم که چطور به تصرف نیروهای خودی در آمده است، برایم عجیب بود. آنها دژی درست کرده بودند که با یک تیر بار می شد که جلوی یک لشکر را گرفت. غلستانهایی در آنجا وجود داشت که اگر نیروهای پیاده دشمن می خواست در آنجا پراکنده شود،هیچ کس نمی توانست نفوذ کند و آبی وجود داشت که من نمی دانم که چطور قوای ما توانسته اند که آنرا بشکنند. ولی یک مقدار هم می دانم که آنهم اصل غافلگیری دشمن بود که بعداز عملیات کربلا 4 ،اصلا"انتظار نداشت،چون گزارشی را از دیده بانهای منطقه داشتم که هیچ انتظاری از عملکرد نیروهای ما در منطقه کربلا 5 نداشت.هر کسی که شهید و یا مفقود می شود،معامله ای است با خدا و فروش مطاعی است که جسم و جان باشد و خرید بهشتو لقاءرضوان الهی است. آنهاضرری نکرده اند. ما ضرر کردیم که ماندیم. آنهایی ضرر کردند که نتوانستند از این خونها در جهت اهداف عالیه انقلاب مملکت و دین،بطور مطلوب برنامه ریزی و ساستگذاری و تبلیغ کنند ،روزی جهت عملیات تکمیلی کربلا 5 رفتیم. در بهشت دژنبودیم در حدود چند کیلومتری واحد پتروشیمی عراق در لابلای نخلستانها،107 مستقر بود که البته جایمان رل عوض کردیم. چند شب در آنجا مستقر بودیم. نیروهای منافق در این واحد نفوذ کرده بودند. بعدها در طی عملیات کربلا 8 مشخص شد که در واحد مخابرات بوده اند. خیلی عجیب بود که گلوله های عراقی با فاصله های مطلوبی در عقب می خورد.

مثلا"200-300 متر در آنطرفتر می خورد. بطور دقیق نمی دانستند که در کخا هستیم. در لابلای نخلستانها بوده ایم. حول و حوش ما را می زد. یک شب خواب بودیم. می شنیدیم که گلوله ها بطور دقیق در نزدیکی ما می خورد. انگار که یک نفر دارد هدایت می کند. بعد ها فهمیدیم که نیروهای منافقی که در واحد مخابرات نفوذ کرده بودند،انقدر هدایت کردند که مهمات ما را که موشک 107 بود زدندو آتش گرفت. تک تک شروع به عمل کردند. مثل اینکه حرکت می کردند. من از خواب بیدار شدم. دیدم که موشکها در حال عمل کردن است. مجبور شدیم که آن سنگر را ترک کنیم. بعد از اینکه چند لحظه سنگر را ترک کردیم ،انفجار عظیمی رخ داد. در حدود 500- 600 گلوله همه با هم منفجر شد. بعد که به سنگر خودمان رفتیم دیدیم که اگر چند لحظه دیر تر آنجا را ترک کرده بودیم همه بچه ها به نحوی شهید می شدند که حتی اثری از آنها بدست نمی آمد . سنگر ،دیگر جای امنی نبود. مجبور شدم که سلاح و قبضه را برداریم ودر پشت دژمستقر شویم. حضور در دژو دیدن آن امکانات و ساخت بتونی آن سنگرها واقعا" چیز عجیبی بود. آنها چه برای چه چیزی ساخته بودند. دژی که ما بعنوان قوای ایرانی و اسلام در آن مستقر شده بودیم،اگر عراقیها مستقر بودندو رو به ما قرار می گرفتند،در جلویشان چه سیمهای خارداری وجود داشت،چه آبی با عمقهای متفاوت بود که داخل آبها مین بود. من فکر می کنم که حتی یک پرنده هم نمی توانست نفوذ کند. دژها با حالات خاصی بودند که انواع و اقسام کالیبرهای سلاحهای مختلف هم از آن حمایت می کرد. چند وقت مستقر بودیم. جلوی ما چند دکل دیده بانی بود. دکلهای دیده بانی هم متفاوت بود. برای واحدهای مختلفی بود. چون لشکر های متفاوتی درآنجا عمل می کردند،دکلها مختلف بود. برای لشکر 27 حضرت رسول و لشکر 10 سیدالشهداءو لشکرها و تیپ و قمر بود. لشکر 41 ثار اله هم به دنبال محلی می گشت تا بیایدو دکل دیده بانی بزند. بهترین جایی را که گیر آورد،در پشت داخل آب بود. دیده بود که یک جا دارد خشک نی شودو می توانند که با ماشین عبور کنندو بروند و دکلی بزنند.آنها  به دنبال جا بودند. بچه های ما هم که می دیدند ،آب خشک می شودو ماهیها مشخص می شوند ،به دنبال ماهی بودند،بر روی آن خشکی که تازه ایجاد شده بود ،رفت و آمد می کردند.

یکروز در روی این خشکی مشغول انداختن عکسهای یادگاری بودیم دیدیم که یک  سری استخوان ویا پلاک از زیر ماسه هایی که تازه خشک شده بود به بیرون زده است. سایر بچه ها دقت کردند و مشغول بهم زدن خاک  شدند. دیدند که پلاک نیروهای خودی بیرون آمد. چند پلاک (5-6)در آوردند.گفتند :مثل اینکه اینجا گور یک سری از افراد مفقودالاثر است. عراقیها یا آنها را چال کرده اندویا در اینجا افتاده اند. به عقب گزارش دادند. از واحد تعاون رفاه لشکر (کدام لشکر را نمی دانم) به آنجا امدندو مشغول شناسایی شدند. بعداز اینکه شناسایی کردند،دیدند که در حدود بیست و چند جسد شهید است و مر بوط به عملیات خیبر می شود. سلاحهای انفرادی آنها در همانجا بود . کلاشینکف و کلاهخود و لباسهای بود ولی غیر از استخوان اثری از این بندگان خدا نبود. بعدها که به تهران آمدم، متوجه شدم که 5-6 نفر از آنها مر بوط به شهدای شاه عبدالعظیم شهرری بودند که بعداز چند سال مفقودالاثر اعلام شده بودند، خانواده هایشان توانسته بودند که به جنازه آنها دست پیدا کنند،من یادم است که آنها این استخوانهارا با دستکش جمع می کردند. البته معلوم نیست که بقایای جسد هر کس کدام باشد،بالاخره جنازه ها ریخته بودند. حالا که قطعات بدن چه کسی با چه کسی اشتباه شود،معلوم نیست. یادم نیست که پلاکهای آنها مربوط به تعاون کدام لشکر می شد. می گفتند که پلاکها قدیمی است. بعد ها فهمیدم که برای عملیات خیبر است. جنگ ما مدیون این خونها و شهدا و خانواده ها است. ما برای آنها چه کردیم واز اثر خونهای آنها چه استفاده ای برده ایم؟

در مرحله تکمیلی عملیات کربلا 5 صحنه خاطره انگیزی دیدم یک هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار بالا در حال حرکت بود یک یا دو موشک هم بطور دقیقی انرا تعقیب می کردند. اجازه قدرت نمایی را در آسمان خوزستان نمی دادند.

مرکز نیکوکاری
جهادی
هیئت نوجوانان
خادمین
کتاب خانه
پیروان عترت
انصارالقیامه
مزار شهدا
دارالقرآن