تاریخ درج چهارشنبه 04 بهمن 1396 در 08:54 کد خبر : 1971
ف

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود

شهید محمد معافی در وصیتش همیشه می‌گفت که برایم دعا کنید تا در راه خدا شهید شوم و هر روز برایم آیة‌الکرسی بخوانید.

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود

 

عصردیروز دوم بهمن‌ماه معراج شهدا حال و هوای خاصی داشت، خاص‌تر از روزهای گذشته. شلوغ بود، شلوغ‌تر از مراسم‌های وداع گذشته. همه مدعوین آمده‌بودند تا بار آخر با شهید محمد معافی وداع کنند.

دورتا دور حسینه نشسته بودند، یک لحظه صدای ناله‌ها و ضجه‌ها از پشت درهای بسته؛ درهایی که به آنسوی معراج ختم می‌شد، شنیده شد. صدای ضجه‌ها و ناله‌های خانواده شهید به گوش می‌رسید و دل هر کسی را به درد می‌آورد. دقایقی بعد از وداع خصوصی خانواده شهید، پیکر را به داخل حسینیه آوردند. همسرشهید بی‌حال پشت پیکر کشیده می‌شد و جانی در بدن نداشت و در تمام ساعات تشییع، سکوت اختیار کرده بود، بدون آنکه اشکی از چشمانش ریخته شود. بهت زده همه را نگاه می‌کرد و انگار هیچ کس را به یاد نمی‌آورد. پیکر را روی زمین گذاشتند و همه حاضران دورتادور پیکر نشستند و عزاداری شروع شد. صورت شهید را کنار زدند تا بار آخر، صورت نورانی شهید را ببینند؛ همسرشهید بهت زده نگاهش را به چشمان شهید دوخته بود و همه دقایق انگار زیرلب با همسرش درد ودل می‌کرد.

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود/ هر روز برایم آیة‌الکرسی بخوانید

 

حنانه سه ساله، دختر شهید، یکی پس از دیگر در آغوش اقوام می‌چرخید تا اینکه مادر همسر شهید نوه را در آغوش گرفت تا بار آخر با پدر وداع کند، حنانه تا پدر را دید، شروع به گریه کردن کرد. انگار می‌دانست دلتنگی‌ها آغاز شده است و باید طعم روزهای بدون پدر را بچشد. حنانه گریه می‌کرد و کسی حریف گریه‌های حنانه نبود.

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود/ هر روز برایم آیة‌الکرسی بخوانید

 

چشمانم به دنبال ابوالفضل هشت ساله، پسر شهید می‌گردد. آن‌سوتر پسر نشسته بود و آرام گریه می‌کرد.

کنار پیکر شهید، برادرش نشسته بود و های های گریه سر می‌داد و مادر همچنان فریاد یازینب سرمی‌داد و پدر می‌گفت "خدایا به من صبر بده، طاقت ندارم".

فضای خاصی بر مراسم حاکم شده بود؛ مادر شهید آنقدر فریاد می‌زد که دیگر حنجره‌اش طاقت فریادها را نداشت و همچنان همسرشهید در سکوت مطلق و بی جان کنار پیکر نشسته بود.

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود/ هر روز برایم آیة‌الکرسی بخوانید

مراسم تشییع به پایان می‌رسد و پیکر را می‌برند، همسر از مدیرمعراج شهدا می‌خواهد تا دقایقی برای آخرین بار با همسرش تنها باشد.

همه آنجا را ترک می‌کنند. پدر با ناله وارد حسینیه می‌شود، روی صندلی می‌نشیند و همچنان گریه می‌کند.فرصت را مغتنم می‌شمارم و درباره شهید محمد معافی از او جویا می‌شوم.

او درباره شهید معافی گفت: از کجا بگویم؛ چه بگویم، از حسین مظلوم بگویم؛ از زینب مظلوم بگویم.

گریه امانش را نمی‌دهد....

پدر شهید ادامه داد: محمد از خانواده فقیر بود؛ من کشاورزم و با پول حلال فرزندانم را بزرگ کردم و محمد فرزند بزرگم بود. در سه‌سالگی پدرم را از دست دادم و با فقر بزرگ شدم.

شهیدی که مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود/ هر روز برایم آیة‌الکرسی بخوانید

وی افزود: ما شمال و محمد به همراه خانواده‌اش در کرج زندگی می‌کرد؛ در آخرین سفری که به شمال آمده بودند، پرسیدم محمدم مأموریت نمی‌روی و او گفت هر موقع رفتم به شما خواهم گفت. از او دیگر خبری نشد تا امروز که پیکرش را دیدم.

پدرشهید معافی تصریح کرد: من پسرم را صحیح و سالم به جبهه‌ها فرستادم و امروز اینطور تحویل گرفته‌ام. همان محمدی بود که از کوه‌ها ودره‌ها می‌پرید.

وی ادامه داد: پسرم برای حفظ ناموس مملکت به جبهه‌ها رفت....

گریه دیگر امانش را نمی‌دهد. بیش از این مزاحمش نمی‌شوم؛ چراکه شرایط مساعدی برای ادامه صحبت ندارد.

معصومه اسفندیاری، مادرشهید، مثل یک شیرزن، خواهرش را درآغوش کشیده بود. کنارش می‌روم و با او هم صحبت می‌شوم.

او گفت: محمد پسر اولم است؛ محمد یعنی نور خدا؛ مطمئنم که خدا به ما صبر می‌دهد. محمد را یک ماه پیش که به شمال آمده بود دیدم و پس از آنکه به تهران آمده بود به سوریه رفت و در مأموریت ۲۵ روزه شهید شد.

مادرشهید معافی تصریح کرد: پسرم همیشه حس وحال خاصی داشت و همیشه آرزوی شهادت می‌کرد. انگار هر لحظه منتظر شهادت بود.

وی افزود: محمد دائم الوضو و همیشه نورانی بود. محمد از سه سالگی مکبر مسجد بود و زمانی که وارد سپاه شد، مکبر مسجد توفیق شهر نکاء بود. محمد تا سه بامداد در مسجد می‌ماند و مسجد را به همراه رفقایش تمیز می‌کرد.

اسفندیاری اظهار کرد: در وصیتش همیشه می‌گفت، دعا کنید که درراه خدا شهید شویم و هر روز برایم آیة‌الکرسی بخوانید.

وی بیان کرد: پسرم همیشه نورانی بود و هر لحظه می‌خواست شهید شود و همیشه قلبم می‌گفت که پسرم شهید می‌شود. محمد هر بار که حرم می‌رفت، زنگ می‌زد و می‌گفت مادر زیارت کردم و انشالله قسمت شما شود.

مادر نفسی برای ادامه صحبت نداشت. بیشتر از این صحبت را ادامه نمی‌دهم.

آن طرف‌تر صدای مادرهمسر شهید را می‌شنوم که فریاد می‌زد: محمدم با ایمان و صبور بود و مثل پسرم بود.....

همه آماده رفتن می‌شوند و انگار قرار است در کرج مراسم تشییع داشته باشند. آمبولانس می‌آید و پیکر شهید درون آن قرار می‌گیرد......

حسینیه را با ذکر صلوات ترک می‌کنم و از شهید طلب شفاعتم را در قیامت می‌کنم.

 

مرکز نیکوکاری
جهادی
هیئت نوجوانان
خادمین
کتاب خانه
پیروان عترت
انصارالقیامه
مزار شهدا
دارالقرآن