معرفی کتاب
معرفی کتاب
لحظه های انقلاب
معرفی کتاب:
"سیدمحمود گلابدره ای" و قلم ساده، خاص و شیرین او برای نسل اول و دوم آشنا با ادبیات انقلاب آشناست، اما نسل سوم و چهارم و نسل های بعدی چه؟ آیا نسل سوم کتاب «لحظه های انقلاب» او را دیده است؟ روایت های ناب گلابدره ای از لحظه لحظه های مبارزات مردم برای پیروزی انقلاب بسیار بسیار خواندنی ست. مگر چند کتاب این گونه نزدیک و ملموس با حادثه ها و مبارزات مردم در انقلاب داریم که اکنون "لحظه های انقلاب" گلابدره ای بخواهد این گونه مهجور بماند. سیمین دانشور درباره کتاب گفته است: این کتاب مستندگونه ای ست از لحظه های اسطوره ای انقلاب مردم ایران که نویسنده با تمام گوشت و خون و عصب خود شخصاً آزموده. یک نوع ادبیات تجربی ست. پیش درآمد ادبیات انقلابی ست که در انتظارش بودم و ...
همچنین شهید دکتر مفتح در مورد این کتاب بیان داشتد: با مطالعه مختصری از قسمت های کتاب لحظه های انقلاب، محتوا را غنی، عبارات را جالب و زیبا یافتم. نویسنده سعی کرده تا آن جا که خود ناظر عینی حوادث بوده، وقایع انقلاب را نقل کند. در قسمت هایی که دیدم، امانت و صداقت نویسنده متجلی بود.
بخشی از متن کتاب:
شبهای ماه رمضان کمکم حرفها داشت. ولی هنوز آنچنان برنده و کوبنده نشده بود. اما شبی «غفاری» [منظور حجت الاسلام هادی غفاری روحانی مبارز با رژیم پهلوی] میدان فوزیه را با کلام و صدایش از جا کند، دیدم نشستن پای این منبر و به وعظ گوش کردن، با نشستن پای منبرها و به وعظ گوش کردنها و چُرت زدنها و بعد، گریستن و دعا کردنها و ندبه و استغاثه کردنها و ذلیل و خوار و زبون، تن به هر ذلت و مصیبت و فلاکتی دادن و در انتظار تقدیر، تن به تسلیم و رضا دادن و راضی بودنهای سابق، فرق دارد. زدم به آب، این سیل خروشان، همان حرکت تند خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمیکردم. ناگهان خروشی افتاد توی موج خلق و از جا کنده شدند و در یک آن، صدا پیچید و نعره شد و صداها یک صدا شد و غرید: «تنها ره سعادت... ایمان، جهاد، شهادت».
و موج به طرف میدان ژاله به حرکت درآمد و نیم ساعت بعد، سد رگبار کلوله از روبرو و آتش گُرگرفته بنزین و نفت که قبلاً ریخته بودند کف خیابان و میدان، سیل جمعیت را پس زد.
همان شب شهیدان متلاشی شده و تیرخوردههای از حال رفته، دست به دست، با احترام چون لالههای سرخ، نشسته روی دست و سر و کول، به خانهها برده شدند.
اغلب مساجد، بسته شده بود. دمِ در حسینیه ارشاد و تا توی کوچه و تا دم در مسجد قبا، تانک ایستاده بود. هر شب، همان یک گُله جا، دهها سرباز و افسر بودند و کامیونهای پر از سرباز، آماده کنار خیابان پارک کرده بودند.
صبح زود خودم را رساندم به تپه قیطریه. نمیشد پایین رفت. تیراندازی میکردند. سرخیابان زرگنده، یکی تیر خورده بود. زنها زار میزدند. خون راه افتاده بود. ما بلندش کردیم. گذاشتیمش توی ماشین. ماشین رفت و من افتادم توی دسته. وسط خیابان جمع شدیم. نمیشد شعار داد. به دوروبر نگاه کردیم. اول تکتک و بعد با هم گفتیم: «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن.»
دو دسته شدیم. هر دو با هم شعار میدادیم و میرفتیم. سرمیرداماد که رسیدیم، راه بسته بود. جلو، کامیون کامیون سرباز بود. ما تا چشممان به سربازها افتاد، با خشم مشتها را گره کردیم و «برادر ارتشی، چرا برادرکشی»گویان، پیچیدیم به طرف میدان محسنی. مردم عصبانی شده بودند. ناگهان طلبه کوتاه قد دوید و چسبید به طلبهای که در جلوی دسته در حال شعار دادن بود و گفت: «امروز دستور تیر دادن، آقای شریعتمداری [منظور سیدکاظم شریعمتداری از روحانیون آن دوران که بعدها در ماجرای کودتای نوژه برای همیشه به انزوا رفت.] گفتند تظاهرات نکنید. میزنند.» تندتند گفت و خودش دوید. طلبه ما هم پشت سرش دوید و یکی دو تا از بچهها دویدند؛ ولی دسته از جا جُم نخورد. من هر دوشان را دیدم که فرورفتند توی در گاراژی.